🌺شیخ بدنام🌺


🌺شیخ بدنام🌺

همتی می‌کن و آنگه به خرابات خرام
که در آن می به کف ات آید و معشوق به کام

مطربانش همه سر مست و صراحی در دست
خازنانش همه هستند از آیات عظام

صحبت پیر خرابات نشین را بشنو
که در آن نکته زیاد است و دم عیش مدام

به اُمید کرمی بر در مسجد منشین
که چنین منزلتی هیچ نیاورده دوام

خُرم آن روز که بی پرده به چشمم بینم
در سراپردهء خود دختر رز را با جام

غصهء روضهء رضوان مخور ای طایر قدس
که در آن غصه حرام است حرام است حرام

نکته ای هست در آن مرحلهء بس حساس
که نپرسند ز هم رسم و ره عشق کدام

عاشقی کردن ما هم به کسی پنهان نیست
بخصوص از تو و شیخ و دو سه ارباب کرام

رقعه پیش ار شهابا که بر آن بنویسم
دو سه خط موعظه و پند و سپس ختم کلام

جای تلبیس و ریا شیخ اگر می میخورد
پیش چشم همهء خلق نمی شد بدنام

شهاب نجف آبادی
١۴٠١/٠۶/٠٧
☘️ 🍀 ☘️ 🍀 ☘️ 🍀 ☘️ 🍀

التماس های یک معتاد

التماس های یک معتاد

بیا ای زن , بیا ای مونس تنهائی ام بر گرد
نکن کاری که یک مردی شود از زندگی دلسرد

نبودت را در این ایام نوروزی نمی دانم
چطور و با کدامین صبر بایستی تحمل کرد

سکوت مطلق این خانه را در عمق شب بشکن
که می میرد در این ماتم سرا آسایش یک مرد

بیا بنشین کنار من که فقدان نفس هایت
بلای مهلکی را بـر سر خوشبختی ام آورد

به روی روح من بنشسته این جا زخم سربازی
که هر دم می شود همراه با سنگینی یک درد

خودم می شویم از این پس لباسم را و جارو هم
برایت می زنم هر صبح و شب امّا بیا بر گرد

قناعت می کنم روزی به یک سیگار و شاید هم
زنم یک مشت محکم بی امان بر کلۀ این گرد

بیا دستی بکش روی سر فرزند دلبندی
که قبل از مردنش مادر بزرگ گل نسا پرورد

کمک کن تا بگیرد مردکی بی خانمان سامان
که دارد می شود این مردک بی خانمان ولگرد

الهی خیر از عمرش نبیند آن که از اول
نشست و سفرۀ نا سازگاری تو را گسترد

تو را من می ستایم بیشتر -- از قبل مُعتادی
به این معتاد رحمی کن بیا بر گرد ، بیا بر گرد

دوم آبان ماه ۹۱
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃

@SShahab33

در نخ آن زن ...

در نخ آن زن ...

باز می پیچد در او یک درد بی معیار
یک درد مُهلک ، سخت کاری ، موقع افطار

دور از نفوذ درد او در جان آدم ها
بی خانمان بی نوائی تنگ ِ یک دیوار

با یک تَحجُّر شهر درگیر است انگاری
آن جا زنی شاید زبانم لال , ناچار ...

آن جا که در حجم تباهی های وجدان ها
گهگاه یک زن می شود لِه زیر یک آوار

حتماً کسی رفته است پنهان در نخ این زن
یک مسجدی یا یک جوان بیخود و بیعار

شاید که نه ، با این که هم زن دارد و بچه
بازاری ای خرپول در آن گوشهء بازار

بار دگر در تار و پود خستهء یک زن
عصیان وهم آلود دردی می شود تکرار

با دست خفّت بار مردی باز خواهد رفت
ته مانده های عفت آلوده ای بر دار

ما هم مُرفه های بی دردیم و بی احساس
دور تمام خانه های شهر هم دیوار


       شهاب نجف آبادی
         ۱۰ آبان ماه ۹۶
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
😔😒😞😔😒😞😔😒😞
                   @SShahab33               

 

 

 🌺گریه کن🌺

🌺🌹🌷🥀💮🌸💐🌺


🌺گریه کن🌺

گریه کن با گریه ، دل قدری سبک تر می شود
آدمی حالش کمی با گریه بهتر می شود

خنده های ما دلیل شادی ما هیچ نیست
آدمی با گریه مقداری سبک تر می شود

زندگی بالا و پایین اش مقدر گشته است
گاهی امّا دل در این حالت مُکدّر می شود

دست ما هم نیست این شیب و فراز زندگی
طالع ما بی حضور ما مُقدَّر می شود

می شود یک عاشق بیچاره خاکستر نشین
خانهء آن دیگری مشحون ز گوهر می شود

بر سر دیوانه ای تاجی برلیان می نهند
یک نفر شهزاده ناگه خاک بر سر می شود

عدل ایزد از ازل این بود و می باشد شهاب
زندگی از مشیت او نابرابر می شود

شهاب نجف آبادی
ساعت ۴ تا ۴ و نیم
صبح جمعه ١۴٠٠/٠٨/١٨

🍀 ☘️ 🍀 ☘️ 🍀 ☘️ 🍀 ☘️

مگر این که ...

 

نمی آرم تو رادر حیطهٔ باور ، مگر این که ...

نمی گُنجد وصال چون توئی در سر ، مگر این که ...

 

به قدری حاد شد نامردمی های تو در حَقَّم

که ناید حدّ آن در حیطهٔ باور ، مگر این که ...

 

فریبم می دهی با اشگ و با آهی که بر گردم

نمی گردم به این اصرار ها من بر ، مگر این که ...

 

مکن دل را به ناز و عشوه دریائی ات اغوا

در این دریا نخواهم غرق شد دیگر ، مگر این که ...

 

پس از این دل نمی بندم به تاب زلف مشکین ِ

تو ای لامذهب بی دین بد اختر ، مگر این که ...

 

هنوزم صبح و شب اشگ است مهمان دو چشمی تر

نخواهد خشک گردد اشگ چشم تر ، مگر این که ...

 

قسم خوردم به رَغم این که آشوب است در جانم

نمی گردم پی ِ آشوب و شور و شر ، مگر این که ...

 

نگاهم را چو شیخ مسجد از روی تو می پوشم

و در صحبت خطابت می کنم : خواهر ، مگر این که ...

 


        شهاب نجف آبادی
             ۱۱ تیرماه ۹۵     

http://telegram.me/SShahab33 

حقیقتی تلخ برای همیشه ام


حقیقتی تلخ برای همیشه ام

و شد باز همخوابهٔ دختری
یه مردی که بگذشت سنش ز شصت
آخه دختره هیجده سالشه
توی باور آیا چنین چیزی هست !؟



از اون خواب و همخوابگی ها فقط
هفش یا که نه سالشو یادمه
کنار یه بابا ، اونم زندگی
واسه من هفش سال خیلی کمه



و شد اشک چشمای صُغری غذاش
شد امیدای دخترک ناپدید
چی میگم که صُغری دور از جونتون
دیگه بعد از اون روز خوش رو ندید



هنوز اشگ گرمش توی چشماشه
هنوز آه و زاریش توی گوشمه
هنوز غصهٔ تلخیاش سال هاست
پس از رفتن او روی دوشَمِه



هنوز روی حرف دِلِش وایساده :
مگه اون جَ وون محلّه چِشِه
من این رو نمیخوام دیگه بَسَّمه
بِذار بعد از این هر چی میخواد بشه



نتونسته تا حال چیزی بگه
نمی خواد به این مرد شوهر کنه
نباید که پولای این پیرمرد
یه دختر رو اغوا کنه ، خر کنه

تموم در و همسایه هی میان
تو گوشش میخونن همه ، مرد و زن
میشن دایه ای مهربون واسه اون
میگن پا به بخت بلندت نزن



می ترسیم رو دست پدر مادرت
بشی روزی و روزگاری تُرُش
می ترسیم که بختت ز دستت بره
نبینی توی زندگیت روز خوش


و او زار میزد به طرزی حزین :
برین گُم بشین جمله از دور من
الهی بیارین چنین شوهرو
یه روزی که مُردم ، سر ِ گور من


من آخه چه جوری جَ وونیمو با
یه مردی که شصت سالشه ، سر کنم
چه جوری میتونم سه چار بچّه رو
با این مردک پیر ، باور کنم


به فتوای شیخ محلّه که گفت :
دیگه آیا دختر مگه چیت کَمه !؟
چی میخواهی آیا تو بهتر از این
که مهریه ات اینقده محکمه


می گفت : آخه ای از خدا بی خبر
غم و درد من ثروت و پول نیست
سر  ِ تو ، توی درسه و حکم شرع
تو اصلن نمی فهمی که عشق چیست !


یه زن حقش اینه : که مردی جَ وون
تو هر حال و روزی کنارش باشه
سرش وقتی شب میشه و وقت خواب
کنار سر  ِ نون بیارش باشه

و شد آنچه باید نمی شد ... ، دریغ
ز یک جو درایت ، ز قدری شعور
ز بِسمِل شدن های یک انتخاب
جلوی نگاه دو صد حرف زور

و نه سال بگذشت و اون پیر ، مُرد
همونی که پاهاش لب گور بود
و ملّای دیوونه چشماش اَصَن
به حرف دل دخترک کور بود


ز فردای اون روز صغری دیگه
یه روز خوشی رو تو عمرش ندید
هفش سال رفت و سپس موسم ِ
جدائی و تلخی و سختی رسید


از اون روز صغری فقط گریه کرد
ز اقوام و همسایه ها  ، خویش ها
به گوش خودش صبح و شب می شنید
بسی طعنه ها ، گوشه ها ، نیش ها


همیشه تو نفرین به ملّا می گفت :
قیومت من از تو نخواهم گذشت
نمی ذارم از روی پل رد بشی
که فتوای تو بر دلم داغ هَشت


          ****************


و من اولین حاصل وصلتی
چنین خفته در اوج ناکامی ام
و می سوزم عمری است مانند شمع
اگر چه به ظاهر در آرامی ام


همیشه  سئوالم اینه : روزی که
به تقدیر مردم قلم می زدند
چی میشد اگه سرنوشت ما رو
یه جورای دیگه رقم می زدند


چی می شد که اون شیخ بی فکر و عقل
به مردی که عمرش دوامی نکرد
نمی داد فتوای هم خوابگی
با یه زن که بنشینه در عمق درد


نمی خواست شاید فقیهی بزرگ
دو دلداده باشند مدهوش هم
ولی دختری بکر و یک پیرمرد
بخوابند چندی در آغوش هم


     شهاب نجف آبادی
       اول خرداد ۹۵


http://telegram.me/SShahab33

 

همسفر

 

از هــمان روز کـــه ناگـــاه تو رفـــــتی ز برم

        اشگ چون رود شد و رفت ز چشمان ترم

 

صبح و شب گشت غذای من بیمار و پریش

         کــنج یک کلــبه ویران شده ، خون جـگرم

 

دیدی ای بی خـــبر از عاشــــقی و دربدری

        شد ز دست تو و این چرخ چه خاکی به سرم !؟

 

مـــادرم بابت این عاشـــقی از شــنبه دهد

         تا شب جــمعه دو صد فحش به قبر پدرم

 

هـــی نشینم لــــب ایوان و شکایت بکـــنم

          از تو و چــــرخ که کردید مـــــرا در بــــدرم

 

کــــنج بازارچه عشــــوه فروشـــــان تو بگو

          تا به کی عشوه فروشی کنی و من بخرم

 

می دهـــم قول شـــرف ، زود اگـر برگردی

          مـــــن به ولله ز رفـــــتار بدت مـــی گذرم

 

مطمئن باش ندادم دل خـــود را به کسی

           من هــنوزم که هــنوز است برایت پسرم

 

باز برگــــرد و بیـــا همـسفرم باش که من

           در چـــنین راه پــر از حادثه بی همسفرم

 

         28 بهمن 94    

دختر همسایه

بابتش با خــواهرم چندیست جـورم جور نیست
رفت و آمد های ما هم زین سبب مقدور نیست

خانه شان آنجا سر نبش است و ما هم خانه مان
این طــــرف هست و زیاد از خـــانهٔ او دور نیست

صبح جمعه ٬ زنگ در ٬ یک نذری دور از حساب
دیدم آن جـــا غیر از آن مــهپارهٔ مــو بور نیست

مــــــن بــــرای یـــک نگـــــــــاه از چهرهء مـــــستور او
ای خدا ..! رخساره اش جز تکّه ای از نور نیست...!

هـــــست با حجب و حـــــیا و من از آن طـــــرز نگاه
خواندم از چشمان شهلایش که بی منظور نیست

دوســـتش میدارم اما من نمی دانم چرا
خواهرم از دیدن رخسار او کیفور نیست

می شـــود رویش تـــرش در مــــوقع دیدار وی
گرچه میدانم که چشم خواهر من شور نیست

از رفــــیق خواهرم اصلاً ندارم دلخوشی
عقل من هم تابع یک جو کلام زور نیست

بار هــــا با خـــــواهرم در وقت دعوا گــــفته ام
هیچ کس در انتخاب عشق خود مجبور نیست

احـــترام خـواهر من جـــــای خود دارد ولـــــی
باید این را او بداند ٬ چشم من هم کور نیست

عاشقم ٬ آن هم چه عشقی ...! دختر همسایه مان
عاشـــــــقی محــــــتاج پیک و نامه و دســتور نیست

 

پنجم تیرماه 94   

کار عشق

 

به قلــبت داغ گلگون می زَنَد عشق

               جــبین را مُــهر وارون مــی زَنَد عشق

بـرای خـــود بکـــن کـاری و گـــر نه

                تو را یک شب شبیخون می زَنَد عشق

 

آذر ماه 94

 

خبری از کربلا

 

زنی را دیده ای آیا به عـمرت تشنه اش باشد                     و در وقت تعارف بشنوی آبی نمی نوشد

ز فـــرط یک عطـش می گرید اما مــوقع گریه                 رخش را فوری از پژواک چشمان تو می پوشد

............................

 شده بعــضی مواقــع درد هـائی در دلـت باشد            و تــو دور و برَت همراز و هــمدردی نمی جوئی

 به مثل بغض داغی می خوری آن را و با کس هم         به رغـــم داغــی بی حد آن چــیزی نمی گوئی

...........................

همو این روز ها دنبال یک گم گشته می گردد                 یکی شــاید خــبر از صحنه ای خونبـــار می آرد

نمی دانم ، خدا ، در خلوت تنهائی اش این زن                کــدامین درد را در ســینه اش پیــــدار می بارد

.............................

چه می گوئی برادر ماتم بی حد این زن را                  تمــام کــربلا را مــاتم افــشانده است ای خانم

بشیر آیا توئــی ؟ آری ...بمـــیرم وای از آقا               چــرا ، یک کــربلائی تا ابد مانده است ای خانم

.............................

فقـط دنبال یک مرد است ، اما من نمــی دانم               چــرا این زن ســراغ از حــضرت ارباب می گیرد

سراغ از بچه های خود ، نه نه نه نه ،غلط گفتم           سراغ از مشگ می گیرد ، سراغ از آب می گیرد

سراغ از بچه هایش نه،به پیغمبر غلط گفتم                      سراغ از بچــه های تشنه ارباب می گـــیرد

 

                                                        اربعین 1435

                                                         22آذز ماه 93

خبری از کربلا

 

زنی را دیده ای آیا به عـمرت تشنه اش باشد                     و در وقت تعارف بشنوی آبی نمی نوشد

ز فـــرط یک عطـش می گرید اما مــوقع گریه                 رخش را فوری از پژواک چشمان تو می پوشد

............................

 شده بعــضی مواقــع درد هـائی در دلـت باشد                و تــو دور و برَت همراز و هــمدردی نمی جوئی

 به مثل بغض داغی می خوری آن را و با کس هم              به رغـــم داغــی بی حد آن چــیزی نمی گوئی

...........................

همو این روز ها دنبال یک گم گشته می گردد                 یکی شــاید خــبر از صحنه ای خونبـــار می آرد

نمی دانم ، خدا ، در خلوت تنهائی اش این زن                کــدامین درد را در ســینه اش پیــــدار می بارد

.............................

چه می گوئی برادر ماتم بی حد این زن را                  تمــام کــربلا را مــاتم افــشانده است ای خانم

بشیر آیا توئــی ؟ آری ...بمـــیرم وای از آقا               چــرا ، یک کــربلائی تا ابد مانده است ای خانم

.............................

فقـط دنبال یک مرد است ، اما من نمــی دانم               چــرا این زن ســراغ از حــضرت ارباب می گیرد

سراغ از بچه های خود ، نه نه نه نه ،غلط گفتم           سراغ از مشگ می گیرد ، سراغ از آب می گیرد

سراغ از بچه هایش نه،به پیغمبر غلط گفتم                      سراغ از بچــه های تشنه ارباب می گـــیرد

 

                                                        اربعین 1435

                                                         22آذز ماه 93

قربانگه عشق

 

                       

             زبان حال گوسفند در حال ذبح با انسان در بند نفس ، اسیر

 

من دارم میرم به قربانگاه عشق ، اما تو چی !؟

                                          جان خود را می دهـــم در راه عشق اما تو چی !؟

من به مـــثل عاشقی دلداده و گــم کرده راه

                                          می شوم صد باره خاطر خواه عشق اما تو چی !؟

من فدای یار می شــم ، عاشـــقی کار مــنه           

                                          توی این مـــاه عـــزیز و مــاه عشق ، اما تو چی !؟

جون می دم در مسلخ ایثــار و از خود وا شدن

                                           یک تنـــه در راه لا اکــــراه عــشق ، اما تو چی !؟

من واسم پیمودنش مانند آب خوردنه

                                           جاده پر هیبت و جان کاه عشق ، اما تو چی !؟

من نماد صدق هستم در تموم زندگی

                                            قرن ها افـــتاده ام در چــاه عشق ، اما تو چی !؟

نفس را قربان بکن مانند من در عاشقی

                                             من شدم تا حشر شاهنشاه عشق ، اما تو چی !؟

 

                         31 شهریور ماه 94

دعا برای چشم زخم

مرا بد جور خامم کرده چشم مست مخمورش

                   امان از دست این چشم خمار و سخت مغرورش

به درگاه خـدایم می بـرم از شوق بیش از حد

                   پنــاه از آن نگـاه نافـذ و چـشمان مخمورش

بدون شــک به طـوفان بلائی می شــود منجر

                    نسـیمی گر فـتد ایـن روز هـا در طـرَه بورش

به ناکـامی شـدم غرق شـگفتی و نمـی دانم

                    کدامـین دست غارتگر به قـتلم کرده مامورش

نمـی دانم چرا در بیـن عاشق هـای این عالم

                    رسـیده بــر من بیـمار و زار و ناتـوان زورش

به رغــم جــهد بی پایان خـود آخــــر نفهمـیدم

                   چه بود از این همه ناز و ادا و عشوه مـنظورش

در این فــکرم که روزی آید با چشم خود بیند

                    نه از بهرام آثاری به جا مانده است و نه گورش

به جان بچه ام قـسّم ، ولی پیوسته می گویم

                   خـداوندا بدار از چشـم زخم دشـمنان دورش

 

         24 خرداد 1394

روزه خواری

 

  می دهــــی بر باد آن زلـــف پریـــشان را کـــه چه

                                  تا به لـب می آری از آشــفتگی جــان را که چه

 مــــانده ام حــــیران ز طـــرز رو ســری وا کردنت

                                  تـا عــیان ســازی از آن زلــف پریشان را که چه

   مــاه شــعبان رفت و تو عــمدا ز مشتی روزه دار

                                  می بری آئین و کـیش و دین و ایمان را که چه

  خوردشـــان هم مـیدهی با عشوه دور از حـساب

                                  روز روشـــن روزه ایـــن روزه داران را کــه چه

می کنی نقض از سر یک حسن بی حد عهد را

                                     مـی زنی صد پشت پا این عـهد و پیمان را که چه

  می بـری بــی روی در بایســتی از ارباب حسن

                                     بـا خــط چشم و لبت ، تقوای چـــشمان را که چه

دخــتر خـان بود و من ، صــد آرزوی و عاشـقی

                                     آمــدی بیـــچاره کـــردی دخــــتر خــــان را کــه چه

 بابت عاشـق شدن دل وســعتی بسیار داشت

                                     تازه وســـعت مـی دهی این کافرستان را که چه

جـــان بابایـــــت بیـــا دیــــــوانه بازی در نیــــــار

                                    سخت می سازی به من یک مرگ آسان را که چه

 

3 تیر ماه 1394  

 

این یتیم ها

                                                              این یتیم ها

نشسته روی دست تو نگاه این یتـــیم ها

                                                                   نگـــاه ناتوان و خـــــیر خواه این یتیم ها

مرا ببین که رفته است بیش از انتظار من

                                                                 ز روی دست های مـن نگــاه این یتیم ها

نشد که دست من کند در اوج بی نیازی اش

                                                                طلـــوعی آشــنا به روی ماه این یتیم ها

غرور ناشــیانه هم نکرده است لحظه ای

                                                                عـــنایتی به بخت رو ســـیاه این یتیم ها

چه می شود که می رود به آسـمان آرزو 

                                                               همیشه پشت درب بسته آه این یتیم ها

مگر چه بوده در وسیع دشت های زندگی

                                                              مــیان ســـینه های ما گــناه این یتیم ها

تو در عروج خیر خواهی شبانه بیش از این

                                                              شــدی به اخــتیار خــود پناه این یتیم ها

چه میشد ار که دست من بمثل دستهای تو

                                                             شود شـــبانه روز قــبله گاه این یتیم ها

                   

                                                           12 شب 5 اردی بهشت ماه 1390

                                                              این یتیم ها

نشسته روی دست تو نگاه این یتـــیم ها

                                                                   نگـــاه ناتوان و خـــــیر خواه این یتیم ها

مرا ببین که رفته است بیش از انتظار من

                                                                 ز روی دست های مـن نگــاه این یتیم ها

نشد که دست من کند در اوج بی نیازی اش

                                                                طلـــوعی آشــنا به روی ماه این یتیم ها

غرور ناشــیانه هم نکرده است لحظه ای

                                                                عـــنایتی به بخت رو ســـیاه این یتیم ها

چه می شود که می رود به آسـمان آرزو 

                                                               همیشه پشت درب بسته آه این یتیم ها

مگر چه بوده در وسیع دشت های زندگی

                                                              مــیان ســـینه های ما گــناه این یتیم ها

تو در عروج خیر خواهی شبانه بیش از این

                                                              شــدی به اخــتیار خــود پناه این یتیم ها

چه میشد ار که دست من بمثل دستهای تو

                                                             شود شـــبانه روز قــبله گاه این یتیم ها

                   

                                                           12 شب 5 اردی بهشت ماه 1390

                                                                    

کوچ

آیا شده یک کــوچ به سر داشته باشی             در عمق دلت قصد سفر داشته باشی !؟

آیا شده چـون مرد مــسافر شـــوی اما             از مرگ مـسافر تو خــبر داشته باشی !؟

آیا شده زین شهر ، سفر کرده ، ز مردم             نومید ، امید از هــمه بر داشته باشی !؟

آیــــا شـده از داغ به جـــز درد نفــهمی             در سوگ خودت دیده تـر داشته باشی !؟


در یک قفس تنــگ بمــیری تک و تنــها              صد فـکر ز پرواز به سـر داشته باشی !؟

یک کوه ز ســودا ، ولـی انگـار نه انگــار              در وصف نیــاید و تو ، پر داشته باشی !؟


عــمری سـر تو داد کــشیدند ولــی تو              ماتم زده بی آن که خطر داشته باشی !؟

دختر که نه ، اما همه دردم از این است              بیــمار بمــیری و پـسر داشته باشی !!



              27 آذر ماه 1393

قسم های من

 

برای آنانی که بدون هیچ انتظاری رفتند

 

 

    قسم های من

 

به سر جـدا شدنت حـاضرم قــسم بخـورم

                   که نیست در بدنت حاضرم قسم بخورم

فضا پر است هنوز ای سفر نموده ز خاک

                  ز بوی پیــرهـنت حاضـرم قـسم بخورم

به تو که قـید خودت را زدی بــرای من و

                  به خـاطر وطــنت حاضـرم قـسم بخورم

بـه روح آن پـدری کـاو غـــم شـهادت را

                    گذاشـت در دهـنت حاضرم قسم بخورم

هـنوز هـم در و دیـوار ســخت می لــرزد

                    ز گریه های زنت حاضـرم قسم بخورم

هـــنوز مــادرت امـن یجــیب می خــواند

                    به شـوق آمدنت حـاضــرم قسم بخورم

گر آمدم به سـراغت دخـیل خـواهم بست

                    به پاره هـای تنت حـاضرم قسم بخورم

هــزار مرتبـه جــانم فـدای آن ســر _ که

                   غــنوده در کفــنت حاضـرم قسم بخورم

 

          عصر جمعه پنجم مهر ماه 1393

                                                     

انگار تو هم چیز نبردی

 

 

به آنان که سالیان دراز استخوان هایشان در زمین های گرم جنوب

به انتظار نشستند

انتظاری که کوه ها را به زانو در آورد

 

صــحبت ، سر پیدا شدنت بود خدائیش

                                    دیشب خـــبر از آمـــدنت بود خدائیش

 یک داغ عـــجیبی که بیانـش نتوان کرد 

                                    در عمق دو چشمان زنت بود خدائیش

این بار بنـــا بود کــه ناگــــفته نیـــائی

                                    با مــادر خــود سر زدنت بود خـدائیش

    روزی که از این شهر گذشتی همه دیدند

                                    یک زخــم که روی بـدنت بود خدائیش

تابوت تو می خواست مرا باز دهد پند 

                                    آن نکــته که توی دهـنت بود خدائیش

انگـار نــشان داد :تو هـــم چیز نبردی

                                    دستی که برون از کفنت بود خدائیش

 

                   24 آذر ماه 1393

التماسی عاشقانه

    

     عــزیزم می شـــه باز مثل قدیمـــا یــار من باشی
                      چــراغ روشن شب های سرد و تار من باشی


     می شه یک کم بیای اینجا بشینی و با خوبی هات
                      یه مقداری واسه این شعر بی مقدار من باشی


   بیـــای این باغ داغــون رو به آبادیـــش بپـردازی
                       درخت نخل خوزستانی پر بار من باشی


   بیـــای درمونگر دردای بی درمون بشی یک کم
                       و درمونی برای این دل بیمار من باشی


    مـــنو باور کـــنی مـثل  خــط یک دایره فرضــی
                      خودت در اون وسط هم نقطه پرگار من باشی

         مثه یه سایه شی روی سری وامونده بی سامون

                       تو ایــن روزای آخــر سرور و ســالار من باشی


    دروغ چــی هست اما من تمـــوم صحـبتم اینه
                       که در حاشا نمودن های من دیوار من باشی


    دلم را درد پر کرده است و همرازی نمی جویم
                       چه زیبا می شود گر معدن اسرار من باشی



        پنجشنبه 13 آذر ماه 93

تعامل

 

                                                             تعـــا مل

سنگــدل هائی که قصد کشـتن گل کرده اند                      رحمی آیا درخــزان بر حال بلبل کرده اند ؟

 

آن کسـانی هم که از رحم و مـروت عاری اند                      گریه آیـا در رثای بلـبل و گــل کرده اند ؟

 

من نمیــدانم که این گل یا که آن بلبل چطور                     این جفــا وجور بی حد را تحمــل کرده اند !

 

گوئیا این عاشـق و معشـوق از روز نخسـت                      در خفــا با چرخ بازیگر تعــامل کرده ا ند

 

یا که شــاید قاسمــان عرش بر تقدیرشان                      عمدا از آن ابتـدا قدری تسـاهل کرده اند

 

ای امــان از دست مهــرویان غارتگر که ما                     هـر چه را اندوختیم آن هـا تطاول کرده اند

 

در شگفت اسـتم که این خوبان چـرا درقتل ما                     با کمـــال جرات اظهـار تمـایل کرده اند

 

هجر آن هـا کشت مـا را لیک آن مه صورتان                     بنــد برقع را برای خصـم مـا شل کرده ا ند

 

از برای قـتل مـا و صوفی و شیخ و شهــاب                     زهر را ا ین مه رخـان در داخل مل کرده اند

 

 

                                    22و 23 آبان مــاه 81

                               مصادف با هشتم رمضان 1423

اتـــمام حجت

غزل شماره 874

 

 با وی آن شب ، پشت آن دیوار حرفم را زدم

                 زیـر باران با تنــی نم دار حرفم را زدم

او فــقط بود و من و با ما کسی آن جا نبود

                مخفی از چشم بدِ اغــیار حرفم را زدم

من عرق می ریختم از زور تب او بی خـیال

               با تنـی تب کرده و تبــدار حرفم را زدم

حرف من تائید میشد چون میان یک سکوت

             خــــارج از اندازه و معــیار حرفــم را زدم

درد دل نه ، بلکه از روی غمی بی حد و مرز

               با شکایت هــای بی مقدار حرفم را زدم

متصل ، یک ریز ، بی ترس و بدون واهــمه

                مــثل یک حاجی سر بازار حرفم را زدم

پای تا سر شعــله می بودم و می سوخــتم

               در مـــیان شعــله های نار حرفم را زدم

حجم تاریکی فرو می ریخت آن جا بر سرم

               با سـر ِبشـکسته ای بسیارحرفم رازدم

گر چه من له می شـدم زیر فــشار عاشقی

                تا ســـحر در زیـــر آن آوار حــرفم را زدم

شکوه کردم از پیـامک های دور از شان او

               یک کَـرَت نه بلکه صـدها بار حرفم را زدم

از خودش از ریزه کاریهای پنهانش در عشق

               وز جـــفای چــرخ کـج رفـتار حرفم را زدم

هیچ هم یادم نمی آید که او با من چه گفت

               لیــک در آن وقت شب انگار حرفم را زدم

 

                                                  26 شهریور ماه 1393

خدائی زل زدن بر یک ره بی انتها تا کی

                                        غزل شماره 793

خدائی زل زدن بـر یک ره بی انتـها ، تـا کی !

                نشستن با امــیدی واهی و بی در کـجا تا کی !

 

خریدن با دل و جان بی هدف بی هیچ منظوری

                 بـرای خویشتن بی حد غـم و درد و بلا تا کی !

 

سوار زورقی بشــکسته خـیلی دور تا سـاحل

                مــیان موج ها بی هم نشین بی نا خدا تا کی !

 

مـــیان نخــل های پر ثمر در کـــنج نخلـــستان

               تک و تنـها به مــثل نخل هـــای سـر جدا تا کی !

 

درون یک بیـابان - شب - بدون هـم سفر - تنها

                و فریادی از عـمق سینه آن هم نارســا تا کی !

 

چو یک دیوانـۀ ژولیـده ریـش و پشـم یک بقـچه

                لبـاسی مندرس با کفش هائی تا به تا تا کی !

 

   بیابان - موج - سر گردان - کنار نخل ها بی سر

                 و یک احـمق به مانند من بی دست و پا تا کی !   

 

                                                  سیزدهم بهمن ماه 1391

تقصیر دلم بود

                                   وداع

ا و بود تنهــــا با مـن آ ن جــا وقت بدرود

                                            آن روز ســـرد وخسته آن روز مه آلود

روزی که او می رفت بعـــد از آن خدا را

                                           نه دل ز غم راحت شد و نه دیده آسود

هـــــنگام رفتن چشمکی زد نا خود آگاه

                                            وا نگه نهـان کرد ازنگاهم چهره را زود

کــلّ وجودم زین عمل یک باره لرزید

                                            دیدم که شد نا گه برون از کله ام دود

هم قلبم ازاین چشمکش درهم فروریخت

                                            هم این عـمل بر درد بی درمانم افزود

انــگار می شـــــد آرزوهــا ی مـــن و او

                                            در این وداع تلــــخ از آن اوّل غــم آلود

وقتی تــکان می داد دســتش را بــرایم

                                          ازغصـه طول صـورتش را ا شگ پیمود

تا آ مـــدم دریابـــم احســـاســــات او را

                                        پنهـان شـد از چشمم بـلم در سینه رود

می خواست از من معـــذرت هــنگام رفتن

                                            صــد بار این را با حــیا و حجب فرمود

تقصــیر چشــم من نـبود این چشمـک من

                                            وللّـه تقصــیر از طپش هـای دلم بود

 

   شهاب نجف آبادی           najafabadi.shahab@yahoo.com 

 

از دست این تکرار ها

 

                                                       بهره مــــندی

 

پیـوسـته دارم بر دلـم از هـجر خـوبان خار ها            از درد هم نالـــیده ام در کــــنج عـزلـت بـار ها

 

از گـریۀ تکراری ام سودی نشد حـاصل ولی            روح و روانم خسته شد از دست این تکرار ها

 

ای بی خبر از عاشـقی آیـا ندیـدی کـز جـفا             زخم است صد جای دلم زین تیر سان رفتار ها

 

خاری برون آر از دلم تا خود به چشم خویشتن         بینی که خون ها مـیرود از جای آن خروار ها

 

خـامی بـود گـر مدعی آید بـه دنبـال خـوشی          آوخ که من مردم از این بی اصل و بن پندار ها

 

تـرسم که در صـبح توصل مرگ خاموشم کـند           مـثل شـهاب مـرده ای افـــــتم پـس دیوار ها

 

روزی اگر کردی گذر بر خاک ما حمدی بخوان           شاید مفــید افـتد کمی بر حال مـا بیـــمار ها

 

                                                             22 بهمن ماه 1387

مرا زن از زمین و از زمان به

شماره 863

به مناسبت روز مـــرد

نمــی دانـم کـــه جــهل مــرد نامـرد

             چـه بر شخصیت جـنس زن آورد
هر آنکس گفت زن در چـشم انسـان

             نـدارد رفــعتی وا لا ، غــلط کـرد


 *           *            *
هـمین شــیخ سرا پا حـکمت و نـور

               که می فرمود تا باشـم ز زن دور
خودش می خواند پنــهانی نمــازی

                کــه بنشاننــد او را در بَــرِ حـــور


 *           *            *
مــــرا از زن  بتــرســـاندند زهــــّـاد

                 حـذر دادنـدم از زن خــیلی افـراد
نفهمــیدند ایــن قــوم ســبک مــغز

              " که هـر چه دیده بیند دل کند یاد"


*           *            *
مـرا ، زن ، از زمــین و از زمـــان بــه

                به رَغم شـیطنت از صد جهان به
به شیطان چـیزی از زن ها نگوئیــد

             " که راز دوست از دشمن نهان به "

                                                       
        24/اردی بهشت/
93
 " که هـر چه دیـده بیـند دل کند یاد" از باباطاهر است
 " که راز دوست از دشمن نهان به " از باباطاهر است
                                                                     

آلزایمری عاشق

                                        آلزایمری عاشق

مــرا انگـــار کـن ماننــد یک مـــحکوم زندانی

          که پـر بوده اسـت عـمرش را از اندوه و پریشـانی

 

مپرس احوال این محکوم را ، آخـر عـزیز من

          تو از اوضــاع این مــحکوم زنـدانی چه می دانی !

 

میان رعشه رقصان دیده ای دسـتان مردی را ؟

          و زندان بان پیـر و خــسته مشـغول رَجــَز خوانی؟

 

نمی دانـم چــرا این جــا فــقط مـن مــتهم بـودم

         به یک عشق فـزون از حد ، ز یـک رفــتار پنـهانی

 

نمــی دانــم چـــرا یکــی نفـهمید از مسـلمانان

         که این عشق است در من یا شراری از هوس رانی

             همین اندازه می دانم سحر ، بعد از اذان - مردی

         به روی دار می رقــصد بــه جــرم بوسـه درمـانی

 

مرا با بی حواسی ها به دارم می کشد قاضی

        همان شخصی که داغی داشت چرکین روی پیشانی

 

کجا ؟ در پشت گورستان - که خوابیده اند خیلی ها

         و آن هـم کی؟ شــبی یخ کرده و سرد و زمـستانی

 

نمی آید به یادم هـیچ چــیزی غـیر از آن وقـتی

            که چـشمان غـریبی بی وطـن می گـشت بارانی

 

ولـی آن شـب چه چـیزی بود در عــمق تمــنایم

             که بر لب های من می خواستم آن را تو بنشانی

 

میان یک بغل ، مستاصل،اما غرق یک خواهش

             درون حـــجم تاریکــی ، در ایــام چـــــراغـــانی

 

پشــیمان نیـستم اصـلاً - ولــی پی دار می گویم

             چـرا عـــاقل کــند کــاری که باز آرد پشـــیمانی

 

 

 

   28 دی ماه 1392

 

    17 ربیع الاول 1435

 

 

 

 

 

 

 




          

باز هم یک دل بشکسته و مقداری اشگ

باز هم یک دل بشـکسته و مقـداری اشک

                    عاشقی جان به لب و خسته و مقداری اشک

  باز هـم یک دل بیـمار که در وا دی عشـق

                    از خوشی ها هـمه بگسسته و مقداری اشک

  باز یک کاســه پر از زهــر و تبـی اغمـا زا

                    در شبی صامت و یخ بسـته و مقداری اشک

  بـاز هـم همسـر وارسـتۀ یک مـرد شهـید

                    خوا ب از دیــدۀ او جســته و مـقداری اشک

  بـاز بــــر پهـــنـۀ ســـجاده بــه آرامــی آب

                     او و یــک گــریه آهســته و مقـداری اشگ

   عقده ای کاشکی از خستـه دلی وا می کرد

                    هـق هـق یـک زن وارسـته و مقداری اشک

 

                                                چهارشنبه 2 مرداد ماه 1380

کسی یک جای ســالم برتنش نگذاشت ای مردم


   مـثل یک پروانه

کسی یک جای ســالم برتنش نگذاشت ای مردم

                  براین تن زخم صدها غصه راهم کاشت ای مردم

یک انسان هم دراین بحبوحه برزخمی فزون از حد

                  که خون مـیآمد ازآن مرهــمی نگذاشت ای مردم

شـرارت با تــــمام وسعــتش کوهی ز مــاتم را

                  درون ســـینۀ ایـن مـرد می انبــاشت ای مــردم

 صـداقت با برادر آن قدر با وی عجین می شــد

                   که خودرا مثل یک پروانه می پنداشت ای مردم

علــم داری به بام چــرخ تا محــــشرفـــتوّت را

                  به دســت هــمّت مــردانه می افــراشت ای مردم

و وقـتی هم به سوی خیمه هـا بی آب می آمـد

                  دو تا دسـت تــوانا را به تن کــم داشت ای مردم


 

                     26/ 1/ 1379 مصادف با عاشورای