به موج گیسوانت دوختم چشمان خیسم را
نگاهت جان من این روز ها هم رنگ دریا نیست خدا را فاش می گویم دلت هم با دل ما نیست
به دریا بودن چشمان تو شک می کنم بی شک که این دریائی است اما به مثل هیچ دریا نیست
به موج گــیسوانت دوخــتم چـشمان خــیسم را ولــــی انگار در آن جا تمــوج هـــیچ پیدا نیست
دلت با دیگران بوده است و می بیـنم که در آنجا بــرای چون مــن آوارۀ بی خــانمان جـــا نیست
ز کف رفته است فـرصــت های با ما مهر ورزیدن پس از این فرصت نه گفتن امـروز و فردا نیست
فریبــم داده بود عــمق نگاهت لیـــک در این جا مــجالی هـــم به بالا بردن دیوار حاشـا نیست
زدم فالــی که بـــینم با تمــــام خـوب بودن هــا چرا عمق نگاهـت این اواخر گرم و گـیرا نیست
بیـــا خط نگاهـــت را عـــوض کن جان من زیـــرا بر ارباب قلم اینخط چنان هم خوب و خوانا نیست
تو را جان شهاب از این طریقت دست و دل برکش که این رســم وفا با مردمان خوب دنیا نیست
پانزدهم تیـــرماه هشـــتاد و سه