مبادا چرخ بازیـگر کند روزی خرت'شاعر!
تعهد شاعر
تو آیا می شود یک بار دیـــگر باورت ؟ شاعر !
به روز من چـه آورده اسـت اشعار تـرت ' شاعر!
به یک دسـتت چراغی داده اند اما چه می گـویم
که مشتی از غـزل را هم به دست دیگرت ' شاعر!
بپر در این ســپهر نیلـــگون تا هـر چه بتــوانی
بیـک لا حول از این زنجیر با بال و پرت ' شاعر!
تمـام شهر پر – از واقعــیت هـای تلــخی هست
بیـانـدازی نگاهـــت را اگـر دور و بــرت ' شاعر!
بدست باد و طـوفان می دهی خود را و در آخــر
نمی دانـــم چـه می آیـد ســر خـاکــسترت ' شاعر!
تعـــهد را غــــم دنیـــا مـــبادا از تـــو بـــــستاند
مــبادا چـــرخ بازیـگر کـــند روزی خـرت ' شاعر!
اگــــر روزی زبانـــــم لال دیوان غــزل گـم شـد
تو میریزی بدست خود چه خاکی بر سرت ؟ شاعر!
چو دست توست هر چیزی بیا و رحم کن قدری
به حـال مــردم ایـن شـهر جــان مـادرت ' شاعر!
بیست و پنجم آذر ماه 1391