امان از درد مهجوری
تو را میخواهـمت ای آشنا بی هیچ منظوری توهم برطبق این خواهش نکن زین آشنا دوری
مپوش ازمن رخ خود راکه میگویند مهرویان ندارند از وفـــــور دل ربائــــی تاب مســــــتوری
نمــیدانم چه نامردی از اول باب کرد این را که بر اهل جهان زیبـــنده باشــــد دوری و نوری
نمیآئی ببینی کز فـراغـت روزو شب عمری شـــــرنگ تلــخ می نوشــیده ام از درد مجـبوری
ز هجران تو از بـس خـاطرم آزرده میگویم امان از درد مهــــجوری امان از درد مهــجوری
بیا پر سـاز جامم را که با دست تو میخواهم کنم بد مســـتی از شـرب شــــراب ناب انگوری
بمن جامی بده سکر آورو پرزور ومرد افکن که تا اندازدم فـــارغ ز خود در دام مخـــــموری
به درمانم بکوش از من مپرس آئین و دینم را که گبرم یا یهودی یا برهـــــمن یا که آســـوری
فقط لطف تو باعث گشــته تا من با بدی هایم کنم احساس آرامـش در این زندان منـــصوری
تووماه وشهاب ومن از این خوشترنمیبا شـد شبی در خـلوتی با بهـترین حالات مســـــروری
شهاب نجف آبادی