من و تصمیم کـــــبری
کـبری کتاب خویــش را یک روز جـــمعه زیر درخت توت مـــنزل جــای بگذاشت
امـا چه بد شــد موقـــعی کز زیر بـــاران آنرا به هم پیچــیده و پژمرده بر داشت
* * *
بسیار شد غــمگین که باران با کتابــش آن روز بارانـی ز یــک غـفلت چه ها کرد
شد جمع در چشمان کبری اشگ گرمی وقـتی کتاب خویش را بنشیت و وا کرد
* * *
امــا چـه می گویـــــم که از بخت بد ما امـسال هــم در روســـتا باران نیـــامد
جان هـــا به لــب آمد ز بی بارانی امــا بـاران بـــــرای ما گـــــنه کاران نیـــامد
* * *
امسال هم چون پارسال و سال ها پیش بحث تمام اهل ده روی کــم آبی است
بعـــضی از این مردم به ما گــــفتند علت مال یکی چیز است و آن هم بدحجابیست
* * *
رفـــتیم و مثل سالـــــیان پیش خواندیم با بی نمــــازی هـــا نمــازی بهر باران
دل ها شکست و چشم اهل روستا خیس شـــــاید کــمی پائین بیـاید قهر باران
* * *
هـــر کار خـــــیری بـود کـــــــــردیم اما یک قـــطره بــاران در بهــار ما نیـــامد
یا ما سـر قـول و قــــرار خود نرفـــــتیم یا او ســـــر قـــول و قـرار مــا نیـــامد
* * *
من هـم کـتاب دومــم را مثل کـــــــبری بردم دو روز پیش از این زیر درخــتان
خوشحال هم بودم که روی خـشک اورا شاید کمی تر مــیکند دستان باران
* * *
اشگم در آمد چونکه دیدم قهر کرده است هم با من و هـم با کتاب من همیشه
با چشم خود میدیدم آن جا خـشم باران با روح ما مفلوک ها سنگ است و شیشه
شهاب نجف آبادی