دو دستی گاه می گیرم ز نا کا می سر خود را
ا ضـــطرا ر
دو دستی گاه می گیرم ز نا کا می سر خود را
که تا شـاید کنم پـــنهان ا ز او چشم تر خود را
بقدری غرق درا شگم که یک دم هم نمی پایم
ز فر ط اضـــطراری بی امان د ور و بر خود را
ا ز آن تر سم که بنمـا ید به هـنگام نگه کردن
فرو د ر ســـینه ام مژگـان مثل خــنجر خود را
بدان حدی از او مهرو جفا دیدم که بگســستم
به رغم میل بی حد در وصا لش با ور خود را
د لم را با رهــــا بشکست ا مّــآ با شــکیبا ئی
زدم بست ا ز سر غیرت دل غم پر ور خود را
صبوری هم گذشت ازحد و میترسم که در آخر
دهم دریک ستیزازدست این هم ســنگرخود را
نشــا نم داد آ خر آن چه را در ذ ات خود دارد
که هر چـیزی کند ا براز روزی جوهر خود را
ولی اصـلا نمی خواهم بفهمد شــکوه هـایم را
مـبا د ا ز خود برنجا نم شـها با د لـبر خود را
شهاب نجف آبادی