واهـــــمه
واهــــمه
برنمی تابــد کــسی این تازگی هــــا درد را
عــار می آیــد تقـابــــل با حـوادث مرد را
می چــلد در حجم رخوت پاسـبان شهر مــا
خواب می گـیرد به گرمی دیدۀ شــبگرد را
برنمی آید بخار از کس که بردارد ز لــطف
از رخ پـاک حــقایق جــلوه هــــای گرد را
در مــیان بارش فـــقری پراز دل مـــردگی
می توان حس کرد رنگ ســلـطۀ نا مرد را
هرمی اندر کس نمی بیــنم خــدا را رحمتی
گــرمی ای لازم می آید روزگــاری سرد را
می کـند گلگون شـــلیک محکم دستان ظلم
در فضای تـیره ای رخساره هــایی زرد را
کاش می شد تا بدون ترسی از شـلاق هــا
داغ می کــــردیم روزی دست هــم آورد را
شهاب نجف آبادی