یاد حرف های سهراب
یاد حرف های سهراب
دیشب از بسیاری غــــــم تا سحر خوابم نبرد
چونکه از دست قضا همسایه ای دق کرد و مرد
پنج دخــــــــتر دور آن بیچاره را بگرفــــــــته بود
لابد از بس روز و شب از بهر آن ها غــصه خورد
یک شب این بد بخت آمد ساعتی با من نشست
غـــصه های خویش را یک یک برایم بر شــــمرد
گفت عـــــــفریت غم آن ها نمی دانی چــطور
پنجه اش را بر گلوی نیمه جـــــان من فـــشرد
یاد ســـــهراب اوفــــــتادم با آن کلام نغــــــز او
او که جزغید عــــمری و با نا امیدی جان سپرد
تا شقایق هست باید زندگی بنمود و هــــــم
غصه ها را سفت و سخت از عمق جان باید سترد
حیف شد افسوس هم خوردم زیاد اما چه سود
روســـــتای ما تمام از نو جوان و پیـــــــر و خرد
دشت هایش از شـــــــقایق موج می زد ولی
کس ز سهراب و شـــــقایق های او فرمان نبرد