دل به غم نشسته
چه می شود که ای نگار شوخ گلعذار من نمی شــوی یکـی دو روز بی بهــانه یار من
به سر رسید بهمن و سپند هم تمــام شد نیــــامـدی که آیـد ای نگـــار مــن بهـــار من
نیامدی که تا کــــمی قرار گـــیرد از طرب دل به غـم نشسته و حــزین و بی قرار من
زمین به آسمان نمی رسد اگز دقــیقه ای بدون هیچ مزد و منتی به سر بری کنار من
ز دست من تو لیز می خوری و در تعجبم چگونه می رود برون ز دست من شکار من
چه سود اگر بیائی و بچشم خویش بنگری که کار هم گذشته است ای بسا ز کار من
بیا که اشـگ گـــرم من شود به زیر پای تو ز بعـــــد روزگـار هــــای دور یادگـــــار من
بیا رهــــائی ام بده تو را به جــــان مادرت از این غمی که گشته است بی سبب سوار من
نده رضایت این که من بمیرم و تو سال ها نشـــــینی ای نگار خوب چهره بر مزار من
مرا از انتــــظار هـــــا بـرون بیـــــار اندکی که بوده است بیش از این ز چون تو انتظار من
آبان ماه ۱۳۸۹
شهاب نجف آبادی