خاطره آن بوسه باران
شبی بوسیدمش افزون ز صد بار هنوز آن بوسه ها در خاطرم هست
از آن ساعت شدم تا صبح محشر به عشق آن پری رخــساره پا بست
* * *
ولی حالا چه آرام است و خاموش و من روحـــم پی او در تکــــاپوست
درون کاسـه های چـشم مستش پر است از گل ولی روحم پی اوست
* * *
مرا وقتی که می مـــیرم ســپارید کـــنار آن بت رعــنا بـه خــــــــاکم
من آخر در صـدد هستم شود شاد روان نـا خـــوش انـدوهـــــناکــــم
* * *
که شاید صد هزاران ســـــال دیگر شـــبی در پرتـو کـم رنگ مهتــاب
بدور از شور و غوغـا های یک شهر کـــنار هـــم دو تا دلـداده بی تـاب
* * *
مــیان یک ســـــکوت مطلق سـرد گر انگـشتم به انگــشتش بــساید
بـه چــشمانـم که بیـدارند زان پس از ایـن حــــــس تقـرب خــواب آیـد
۲۸ خرداد ۱۳۸۵ ساعت ۵/۱ صبح