لحظه ای گر گره از رو سری اش شل نکند
اجازه تما شــــــا
لحظه ای گر گره از رو سری اش شل نکند بوته عشـق من سوخــــته دل گل نکند
هجر آن دلــــــبر مه روی پریشــــــان مو را چون منی سـوخته دل هیچ تحمل نکند
باد پائیـــــــز که پیــــــــــــراهن گل را بدرید رحــــم بر بی سر و سامانی بلبل نکند
تا دلــــم در گرو عـشق رخ گل وش اوست هوس یاسـمن و سوسن و سنبل نکند
او که بخشید ز خـمخانه خود می به رقـیب از چه رو جــام مرا پر ز می و مل نکند
عاشقی کو که به مانند من و صوفی و شیخ یکدم از نیل به معشوق تغـــافل نکند
گر دهد اذن تماشای رخش را به شهاب
او در این فیــــــض خدا داد تامل نکــــند